این روز ها دلتگی مهمان قلبم شده است. منظورم از دلتنگی از آن دلتنگی ها ساده ای نیست که بعد از دو دقیقه فروکش می کند و بعد با خودت می گویی: اصللا مگر من دلتنگ بودم؟ از آن نوع دلتنگی هایی که وقتی به سراغت می آیند، تا تمام ذهنت را از خاطرات قدیمی پر نکنند، دست بردار نیستند. از همان هایے که وادرت می کند به سراغ کشوے فندقے رنگ بروی و آلبوم های عکس را زیر و رو کنی و در همان حال نیز غبطه بخوری که چرا نمی توانی مانند ۴ سالگی هایت از ته دل به دوربین لبخند بزنی نه از سر اجبار و صرفا جهت خوب افتادن درعکس... اشک هایت آرام آرام گونه هایت را نمدار کند و تو در حسرت قهقه های ۱۲ سال پیش می مانی. خودت را وادار می کنی ذهن درگیر شده را آرام کنی، سد اشک هایت را محکم کنی تا دیگر بی دلیل فرو نریزد و در آخر نیز خاطرات را فراموش کنی... به خودت نهیب می زنی: کافیست، تا کی می خواهی دربارۀ غیر ممکن ها حرف بزنی؟ چه کسی تا به حال خاطرات را فراموش کرده است که تو دومیش باشی؟ شاید بتوانی نسبت به آن ها بی تفاوت باشی اما فراموش نه، امکان ندارد... خیال های باطل را از خودت دور می کنی... موسیقی بی کلامی را پلی می کنی، دستانت را دور نسکافه ی داغ حلقه می کنی، شکلات تلخ ۷۲% را که تلخ تر از لبخند دروغین روی لبانت است مزه مزه می کنی و بعد به زندگی شاد و زیبای چهار خواهر داستان لوییزا می آلکوت (زنان کوچک) می اندیشی ...!!!