امروز دوباره پیدا شدی، دوباره پیدایت کردم میان انبوه افکار وآلام در هم پیچیده
دوباره از نو شروع کردمت،دوباره از نو ساختمت اما برای هزارمین بار درست در لحظه ی رفتنت تمامشان بر سرم فرو ریخت
قلبم باور نمیکند مدتهاست که رفته ای و من فقط میتوانم از خاطراتت تو بسازم اما افسوس که سرابی بیش نیست، هر چه میسازم دیگر تو نمیشود...
کاش بار دیگر بیایی
اینبار دیگر آن سرکش دیروز نیستم، بیا تا ببینی قد غرورم چقدر کوتاه و خمیده شده کاسه صبرم لبریز شده کوه منیتم فرو ریخته و سیل اشکهایم جاری شده
بیا که اینبار به استقبالت می آیم با آغوشی از دلتنگی و نگاه تشنه ی دریای شور چشمانت
بیا تا چای شکوفه های بهاری از نو شکفته را درمیان زمستان برایت دم کنم
اینبار که بیایی میخواهم عطر حضورت را در سینه ام حبس کنم تو فقط بیا تا یکبار دیگر برای همیشه تنفست کنم دیگر بازدم نخواهم کرد انقدر نگهت میدارم تا یا بگویی که تا ابد می مانی یا در هوای تو جان خواهم داد
پ ن : پنج شنبه واقعاً حالم دگرگون شده بود اما تونستم یکم خودمو با دفتر رنگ کردنی مد و طراحی لباس رنگی رنگی سرگرم کنم و بی معرفتی بعضیا رو فراموش کنم !!!