۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

پیتزا طوری 🍕

فقط یه پیتزا مخصوص ساعت 11:30 شب می تونست خستگیِ روز چهارشنبه رو کاملاً نیست و نابود کنه  😍😘😋😵🙌🏼🍕

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • Kimiaw Kaviani
    • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵
    • ۱۲:۱۵

    فقط می تونم بگم : خدایا شکرت 🙏🏼😊


    امروز من عزرائیلو جلو چشمام دیدم ولی دلش به حالم سوخت ، از جوون مرگ کردن من یکی گذشت😓 جونم براتون بگه که امروز طبق معمول ساعت 7:15 از خواب نازم زدم  و یکم رو مبل چرت زدم ، بعدشم یکم دور درو کردم تو خونه تا بالاخره ساعت 8:30 شد و منم از خونه زدم بیرون ... همین که پامو از خونه گذاشتم بیرون ، زی زی و مریو دیدم تو پارک جلوی خونمون ، براشون دست تکون دادم و رفتم سمتشون 🙋🏼 زی زی که داشت طبق معمول با گوشیش ور میرفت ، یکمم سلفی و عکس هنری گرفتیم که چشممون به جمال شیدا هم روشن شد 😆  سوار واحد شدیم و به سمت سالن حکمت حرکت کردیم . بعد 5 دقیقه واحد ایستاد جلوی پارک شهر و ماهم تا سالن پیاده رفتیم . وارد سالن اجتماعات شدیم ، طبق معمول ازمون با کیک و آبمیوه پذیرایی شد و منم اسم بر و بچ گروهمونو نوشتم ... حدود نیم ساعت فقط نشسته بودیم و بیکار بودیم 😒 بعد 1 ساعت مثه این که دلشون راضی شد و برنامه رو شروع کردن . مجری های برنامه ( که اسم یکی شون خانم علیمردانی بود و اون آقای محترمم که اسمشو نمی دونم ) شروع کردن به شعر خوندن و تلاوت قرآن ، بعد از اون مدیر تربیت بدنی استان اومد یکم حرف زد ( که منم هیچی ازش نفهمیدم ) و بعد به خاطر این که جلسه داشت زود رفت ( چه بهتر ) ... مدیر آموزش و پرورش داشت صحبت می کرد و درباره صفات خوب یک نوجوان در جامعه حرف می زد که یهو حدود 20 تا پسر ریختن تو سالن و ردیف اول نشستن ( ما ردیف دوم بودیم ) ، یهو یه چیز ذهنمو مشغول کرد ، این که پسرا چه قد بی بند و بارن البته بعضیاشوناااا ... حالا از کجا به این نتیجه رسیدم خودش ماجرایی داره : ما که می خواستیم رو یکی از صندلی های ردیف دوم سمت چپ بشینیم ، مسئول اونجا اومد ما رو بلند کرد و گفت که این جا قسمت پسرا هستش و معمولا دخترا سمت راستن ، حالا اینا اومد زرتی خودشونو انداختن تو ردیف ما 😔 می خوام یه چی بگم ولی نمی تونم چون این جا یه محل عمومیه و خانواده رفت و آمد میکنه 😂 یه پسره بود از اول که اومد تا آخر که داشت می رفت مثه زنبور ویز ویز می کرد ، چرت و پرت می گفت و بقیه رو مسخره می کرد  ، یعنی اون لحظه قشنگ می خواستم جفت پا برم تو حلقش 😠 گروه موسیقی که اومد مسخره شون کرد ، به کسایی که می رفتن بالا و جایزه هاشونو می گرفتن تیکه مینداخت و فک کنم ما رو هم وقتی داشتیم می رفتیم بالا به عنوان مقام اول مقاله نویسی ، مورد لطف و عنایت خودش قرار داد . رو مخ ... 😓 البته ما هم کم لطفی نکردیم و وقتی گروهشون برا گرفتن جایزه رفتن بالا این قدر مسخره شون کردیم که قشنگ چهارتایی از خنده زمینو گاز می زدیم 😂😅😃 حالا فکر می کنین چشم روشنی و جایزه شون به ما چی بود ؟؟؟ پپپپپپپپتتتتتتتتوووووووو ، می فهمین پتو اونم مسافرتی . خلاصه سرتونو درد نیارم ما از سالن حکمت اومدیم بیرون ، تصمیم گرفتیم یه دلی از عزا در آریم . زی زی و مری و شیدا بستنی قیفی گرفتن 🍦 و منم طبق معمول ذرت 😋 رفتیم تو پارک رو به روی سالن نشستیم و اون گوگولی ها رو ریختیم تو شکممون . دوباره مری پیشنهاد کرد که بریم ذرت بخوریم ( البته خودش ) . ما هم قبول کردیمو با هم رفتیم آب انار ملس . اونجا مری گفت من ذرت 5 تومنیهاشو می خوام ، منم که عشق ذرت ، دوباره یه لیوان دیگه هم گرفتم ( شکمو هم خودتی ، ولی خداییش من چاق نیستماااا ، از این فکرا نکنین . یعنی در کل استعداد چاقی ندارم ) . بعد از این که ذرتا رو گرفتیم با زی زی و مری خداحافظی کردیم و پیشاپیش عیدو بهشون تبریک گفتیم ، چون با ما هم مسیر نبودن اون دو تا از یه مسیر رفتن ، منو شیدا هم از یه مسیر دیگه . وقتی داشتیم می رفتیم ، من از گرمای هوا به مرز جنون و خستگی رسیده بودم ، شیدا هم فشارش افتاده بود . رفتم برا خودم یه آب معدنی و برا شیدا هم یه کرم کاکائو گرفتم . تا خونه برسیم من هلاک شدم 😓 از شیدا خداحافظی کردم با دو از پله ها رفتم بالا و وارد خونه شدم . همین که پام به اتاقم رسید ، وسیله هامو سریع جا به جا کردم ، یه دوش آب سرد گرفتم که کل خستگی ها رو شست و برد . الآن این قدر به هم خوش گذشته که با یه نیش تا بناگوش باز دارم تایپ می کنم . متأسفم که یکم طولانی شد ... از تک تک تون ممنونم که وقت گذاشتینو خوندین 😍😘

    در پناه حق ، یاعلی 🙏🏼😊

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • Kimiaw Kaviani
    • چهارشنبه ۲۵ اسفند ۹۵
    • ۱۵:۱۶

    دعا برای من ... 😇🙏🏼


    واقعا این چند روز که نتونستم بیام وبلاگ جان جانان روانی شده بودم به معنای واقعی !!! اینترنتم دوباره دیوونه شده بود و اصن بیانو باز نمی کرد. دیگه به مرز جنون نزدیک شده بودم که بالاخره بعد از تلاش های شبانه روزی و جان فشانی های بنده بیان بالا اومد و من چشمم به رخ و جمال رشیدش روشن شد. منم که ذوق زده یا به عبارتی جو گیر شده بودم ، یهو از روی صندلی افتادم و با خاک یکسان شدم. 😑 یعنی همین الآنم سرم داره از درد بوم بوم می کنه ... از دستمم که نگم یعنی قشنک حس می کنم فوق فوقش 10 تا استخونم شکسته. 😭  برا فرداهم که باید سر صبح ( ساعت 9 صبح ) با دوستان گرامی بریم سالن حکمت ، اوووففف. حالا اونم برا چی ؟؟؟ برا این که رتبه اوردیم برا مقاله مون که دربارۀ نوجوان سالم بود ( تاکید می کنم نوجوان سالللممم 😂 ). آقا حالا یه لیوان یا فوقش جامدادی با یه تقدیر نامه ای که هیچ جا نمی شه ازش استفاده کرد قراره بدین دیگه ، به خاطر دو تا چیزی که ارزششم زیاد نیست باید از اون ور شهر بکوبیم بیایم این ور شهر ( یه دو متریم بیشتر فاصله نیستاااااا ) تازه این خوبه ولی آخه کی می تونه از خواب روز چهارشنبه اش بگذره ؟ آخه کی می تووووووووووووووووننننننننننننننننهههههههههههههههه ؟؟؟؟؟؟  😡😞 من الآن خودمو تو سالن تصور می کنم که اسلومیشن دارم می رم تا تقدیر ناممو بگیرم که یهو پام گیر می کنه به یه چیزی که نمی دونم چیه و زمین می خورم ... اصن بهش فکر که می کنم رنگم میشه عین گچ دیوار و عرق سرد رو پیشونیم می شینه. آقا ولش کنم ، اصن از این صحبتا میام بیرون تا جوونمرگ نشدم. 😖 

    لطفاااا دوستان عزیز برام دعا کنین تا فردا به خوبی و با خاطرات خوب تموم بشه. 🙂😏😀😁

    براتون بهترینا رو آرزو دارم ، یا علی. 🙏🏼❤

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • Kimiaw Kaviani
    • سه شنبه ۲۴ اسفند ۹۵
    • ۱۹:۰۷

    Ilyas Yalcintas , Kalbindeyim


    متن آهنگ :

    Asla vazgeçme

    Darılsan da gitme

    Kalp bu adamı dağıtır

    Darılsan da vazgeçme

     

    Su ol, çiçek ol

    Önce sarar sonra sol

    Karış yağmura, bir damla dol

    İçime, içime, içime

     

    Susuyorsam bir bildiğim var, bildiğim

    Her yağmur damlasında kederdeyim

    Gittiğin yollar çok uzak değil ki bana

    Sen orada ben burada, kalbindeyim

    ترجمه :

    اصلاً دست برندار

    اگر رنج کشیدی و دلگیر شدی باز هم نرو

    قلب است که انسان را نابود می‌کند

    اگر رنج کشیدی و دلگیر شدی باز هم دست برندار

     

    آب شو، گل شو

    اول زرد شو و بعد پژمرده شو

    به باران بپیوند و مثل یک قطره،

    به درونم وارد شو

     

    اگر ساکت هستم چیزی را می‌دانم

    با هر قطره باران که می‌افتد غمگین هستم

    راه‌هایی که رفته‌ای برای من زیاد دور نیست

    تو آنجا هستی و من اینجا، در قلبت



  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • Kimiaw Kaviani
    • يكشنبه ۸ اسفند ۹۵
    • ۱۱:۲۰

    انشا جان جان جان جان جانانم 😁


    وقتی معلم گلللل و عــــزیــــزززز انشا 💗 وارد کلاس شد سوالاتمونو به سمتش نشونه گرفتیم ، یکی از این ور می پرسید اجازه ، امتحان فارسی از چه درساییه ؟ یکی می پرسید 20 نمریه یا 15 نمریه ؟ یکی از این پارازیت های همیشگی کلاسم پرسید : خانم امتحان سخته یا آسون ؟ 😂 شرط می بندم یکی از اینا تو هر کلاسی هست . اول یه جدول 10 نمریه رو برامون پا تخته کشید که قراره نمونه ش تو امتحان بیاد . آخه معلم عزیز و گل من 10 نمرهههه برای یه جــــدول کوفتی ؟ 😒 مطمئنم امتحانمون 30 نمره ای ! وقتی یه جدول 10 نمره داره ، خدا به داد لغت ها و معنی های شعر برســــه 😑اووووووووووفففففففففف 😭 ولی یه انرژی مثبت داشتیم ➕ که این انرژی منفیه به تمام معنا رو خنثی کرد ➖ خانم ... با صدایی رسا اعلام کرد که انشا اون روزو قراره تو حیاط بنویسیم ، ما هم که متظر فرصت جیغمون رفت هوا . اول گف انشا ها رو باید دو نفری بنویسین ✌🏼 زی زی با لحن آرومی که از روحیه شیطونش بعیده گف :

    - کیمی من و تو !!!

    - باجه 😘

    یهو مری با یه صدای جان سوزی گف پَ من چی ؟ که من با صدای بلند گفتم :

    - خانم میشه سه نفری باشیم ؟؟؟

    - ... اممم باشه سه نفری بنویسین 👍🏼

    یهو مری جیغغغغ نفشششش زد 💜 که نزدیک بود من از خجالت جلو دبیرمون آب بشم ، البته دوست گرامی که ککشم نگزید (قربونش برم 😍)

    جامدادی و دفترهامونو برداشته بودیم و به سوی حیاط پر چاله چوله مدرسه می رفتیم اما ناگهاااااااااانننننننننن زی زی گف :

    - بچه ها یه صندلی برداریم نیاز میشه ^_^ منم که مظلوم ^_~ گفتم :

    - تو برو من و مری میاریم 

    - باشه سریع بیاین من می رم

    صندلی رو بالا سرم گرفتم ، جامدادی و دفترمو دادم به مری و به سمت نیمکتا دویدم . وقتی رسیدم پیششون نفسم بالا نمیومد ، یه جوری نفس نفس می زدم انگار کوه کندم 😂 یه ساعتم گذش به توصیف کردن و انشا نوشتن راجع به معلم ریاضی افریطمون ( اییییشششش با اون لباش ) البته لیاقت نداشت دستمونو خسته کنیم یا برگه حروم کنیم برا توصیف ریخت ... اما موضوع جالبی بود و مورد علاقه بر و بچ کلاس !!! یه جوری با آب تاب نوشتیم اگه این انشا رو برا کسی که معلممونو ندیده بود می خوندیم ، فک می کرد این خانم جنه (البته در این که شکی نیست 😌) .

    خلاصه من از طرف گروه انتخاب شدم برا خوندن انشا . ان قد تیکه کلاماشو با عشوه می گفتم که بچه ها وسط زمین پهن شدن . زنگ که خورد هجوم بردیم به سمت در خروجی مدرسه و با یه آزاد شدیم گفتن از مد زدیم بیرون . بعدش من عزیزان دل رو بستنی کیم مهمون کردم (چهار پنج تا تلشک هم بلا خودم گلفتم ، دلت بسوووزه 😋) .

    خونه که اومدم غم اولین جلسه کلاس ریاضی و دینی خوندن منو فرا گرف . الآنم که طبق ممول نشستم پشت لپ تاپ جان جان جان جان جانان و در حال تایپ کردن پست امروز هستم ...

    ممنون از تک تک تون که وقت گذاشتین و خوندین ( حتی نیم نگاهتونم کلی برام ارزش داره ) 🙏🏼

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • Kimiaw Kaviani
    • سه شنبه ۳ اسفند ۹۵
    • ۱۶:۱۸

    دختر شـــــاد و شـــــنگولی که زیر خروار خروار خاطره دفن شد :(((

    از وقتی چایی دیگر به مزاجم خوش نیامد

     

    از وقتی دیگر برگ های زرد شمعدانی های داخل گلدان را نگرفتم

     

    از وقتی از ته دل و عمیق و به ژرفای چال گونه لبخند نزدم

     

    از وقتی وسط خوندن زیست و فیزیک و ریاضی همش چهره ات می آیدجلوی چشمم

     

    از وقتی هی بخودم میگم دیگه فراموشت کردم و تو قلبم جایی نداری

     

    وقتی دلتنگت میشم و بغض میکنم و به خودم دروغ میگم بخاطر تو نیست

     

    از وقتی تو دلم باهات حرف میزنم و وانمود میکنم با تو نیستم

     

    از وقتی ندیدمت

     

    از وقتی نشنیدمت

     

    از وقتی صدای خندت و نشنیدن گوشام...لبخنداتو ندیدن چشمام...نگاهای زیر چشمی ات را روی خودم حس نکرده ام

     

    از وقتی ...

     

    از وقتی ...

     

    از وقتی ...

     

    از تمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام این وقت ها به بعد تا به الان من...دختره شاد و شیطون...تبدیل شدم به یه "دختر" آروم و مظلوم که کمتر از همیشه حرف میزنه در یک کلام؛


    از تمام این وقتی ها تا به الان که در تب فراقت دارم میسوزم و به روی خودم نمی آورم من


    "مـــــــــــــــــــــــــــــــــــردم"

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • Kimiaw Kaviani
    • دوشنبه ۲ اسفند ۹۵
    • ۱۴:۱۸
    وقتی تو باشی باغی از آلاله اینجاست


    یک استکان وقوری وچایی مهیاست


    خاموشی سردی وجودم را گرفته


    وقتی تو باشی نازنین،اینجا چه غوغاست


    وقتی تو باشی قصری ازآیینه دارم


    صد باغ جنت پشت آن چشم تو پیداست


    یک شب مرا مهمان رویای خودت کن


    بی شک شب ومهمانی عشقت مصفاست


    درانزوا میسوزم وهیچت خبر نیست


    اصلا خبر داری دلم مٵوای غمهاست؟


    هرگز نشاید بی تو سر کردن به یک دم


    یک لحظه بی یاد تو بودن قاتل ماست